ما را دنبال کنید

جستجوگر

آخرین نظرات کاربران

    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 137
  • کل نظرات : 43
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 1
  • تعداد اعضا : 25
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 222
  • بازديد ديروز : 5
  • بازديد کننده امروز : 18
  • بازديد کننده ديروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 2
  • بازديد هفته : 318
  • بازديد ماه : 475
  • بازديد سال : 1,440
  • بازديد کلي : 642,509
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 18.225.56.251
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سيستم عامل :

آخرین ارسالی های انجمن

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت...

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.


ادامه مطلب

رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی در بیست و پنجم اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز متولد شد و در نیمه شب شانزدهم فروردین ۱۳۲۰ دار فانی را ودا گفت.او یکی از شاعران نامدار ادب فارسی و یکی از مفاخر ارزشمند خطه آذربایجان می باشد که در زمینه شعر و ادب همچنان می درخشد و از شاعران کم نظیر در این عرصه میباشد.



ادامه مطلب

اهل کاشانم روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم ، بهتر از برگ درخت. دوستانی ، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه..


ادامه مطلب

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم  فروغ فرخزاد

 

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست  فروغ فرخزاد

 


ادامه مطلب

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست پروین اعتصامی

 

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن پروین اعتصامی

 

نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
  پروین اعتصامی

 

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ريختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زين همه خواری که بينی زآفتاب و خاک و باد
چيست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پای‌مال خويشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بريز
وندر آن خون دست و پايی کن خضاب، ای رنجبر!
ديو آز و خودپرستی را بگير و حبس کن
تا شود چهر حقيقت بی‌حجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقيران را جواب؟ ای رنجبر!...
پروین اعتصامی

 

در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
پروین اعتصامی

 

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
پروین اعتصامی

 

روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
پروین اعتصامی

 

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
پروین اعتصامی

 

عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ... پروین اعتصامی

 

خلاصه  شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
پروین اعتصامی

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 
فروغ فرخزاد

 

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست 
فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد 
فروغ فرخزاد

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
فروغ فرخزاد

 

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد  
فروغ فرخزاد

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  فروغ فرخزاد

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  فروغ فرخزاد

 

من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها  فروغ فرخزاد

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  فروغ فرخزاد

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  فروغ فرخزاد

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  فروغ فرخزاد

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   فروغ فرخزاد

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  فروغ فرخزاد

  

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟  فروغ فرخزاد

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   فروغ فرخزاد

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  فروغ فرخزاد

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  فروغ فرخزاد

 

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم   فروغ فرخزاد


 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  فروغ فرخزاد

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  فروغ فرخزاد

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   فروغ فرخزاد

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  فروغ فرخزاد

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  فروغ فرخزاد

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  فروغ فرخزاد

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  فروغ فرخزاد

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  فروغ فرخزاد

 

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم  فروغ فرخزاد

 

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود  فروغ فرخزاد
 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  فروغ فرخزاد

 

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست  فروغ فرخزاد

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  فروغ فرخزاد

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد 
فروغ فرخزاد

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  فروغ فرخزاد

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  فروغ فرخزاد

  

در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست   فروغ فرخزاد

 

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر   فروغ فرخزاد

 

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست   فروغ فرخزاد

 

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود  فروغ فرخزاد

وبلاگ جملات حکیمانه

کتابهای فروغ فرخزاد:اسیر - دیوار - عصیان - تولدی دیگر -ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و .....

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران

از سکوت شاخه‌های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران

از مزار بی‌کسی گمگشته در موج مزاران

می‌خراشد قلب صاحب مرده‌ای را سوز سازی

ساز نه، دردی، فغانی، ناله‌ای، ‌اشک نیازی

مرغ حیران گشته‌ای در دامن شب می‌زند پر

می‌زند پر بر در و دیوار ظلمت می‌زند سر

ناله می‌پیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در

باز کن در باز کن... تا بینمت یک بار دیگر

چرخ گردون ز آسمان کوبیده این سان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم

تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

اشک من در وادی آوارگان، ‌آواره گشته

درد جان‌سوز مرا بیچارگی‌ها چاره گشته

سینه‌ام از دست این تک سرفه‌ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن! مادر، ببین از بادهٔ خون مستم آخر

خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر، زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم

هر چه دل می‌خواست، در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم

بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد،‌ در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم

هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله‌ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم

زیورم، پشت خمیده، گونه‌های گود، زیبم

نالهٔ محزون حبیبم، لخته‌های خون طبیبم

کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم

ناله شد،‌افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم

داستان‌ها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من

بین چه سان خون می‌چکد از دامنش بر دیدهٔ من

وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست، مادر... بی گناهم، کن حلالم

آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را

بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می‌کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم

سرفه‌ها، تک سرفه‌ها! قلبم تبه شد، مرد. مُردم

بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم

سرفه‌ها محض خدا خاموش، می‌خواهم بخوابم

عشق‌ها! ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!

اشک‌ها، فریادها، ای نغمه‌های زندگانی

سوزها... افسانه‌ها... ای ناله‌های آسمانی

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

آخر... امشب رهسپارم، سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته

گرچه پود از تار دل، ‌تار دل از پودم گسسته

عذر می‌خواهم کنون و با تنی در هم شکسته

می‌خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تا لباس عقد خود پیچید به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن،‌ فرزند خود را مادر من

پرسه می‌زد سر گران بر دیدگان تار،‌خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان،‌ خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته

دست‌هایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می‌خورد پارو به آب و می‌رود قایق به ساحل

تا رساند لاشهٔ مسلول بی کس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می‌کشد پر

این منم، فرزند مسلول تو، مادر، ‌باز کن در

باز کن، از پا فتادم... آخ... مادر

م... ا...د...ر

کارو دردریان

تو مي نوشتي روي شيشه

آن نامه هاي سرخ تبدار!

من مي نوشتم پاسخت را

اما فقط بر روي ديوار!

گل مي نشاندي روي شيشه

من شعر مي خواندم برايت

آهسته مي خواندي مرا

باز من گريه مي كردم بیادت

دل مي كشيدي روي شيشه

دل مي كشيدم روي ديوار

تو منتظر از پشت شيشه

من منتظر آن سوی ديوار

وقتي كه باران محو مي كرد

شعر مرا از روي ديوار

يك بوسه از تو روي شيشه

يك بوسه از من روي ديوار

وقتي كه مي خنديد خورشيد

عشق تو بود آنسوی شیشه

نقش مرا ترسيم مي كرد

دستان تو بر روی شیشه

من لمس مي كردم غمت را

هر چند بودم پشت ديوار

یک قطره اشكت روي شيشه

با سايه هاي درهم و تار آخر

نوشتي روي شيشه

مشتي بزن برروی ديوار سنگي

بزن برقلب شيشه

من هم نوشتم روي ديواربايد فرو ريزد

از اين پس اين شيشه ها و سنگ و ديوار

باران خوشبختي ببارد بر لحظه هاي سبز ديدار

ورنه فقط اسمي بماند

از قصه ي اين يار و دلدار

آنهم فقط بر روي شيشه آنهم فقط بر روي ديوار...

درباره ما

par30rap | پارسےرپ
The Best Persian Rap & Hip-Hop+ 24/7 پارسےرپ رسانه آزاد و بدون سانسور

نویسندگان

پیوندهای روزانه

نظرسنجی

نظر شما درباره مطالب سایت چیست ؟

دوست دارید رسانه پاتوق61 در چه زمینه ای فعالیت کند ؟

رپر مورد علاقه شما؟!